اما علت این سفر مراجعه و اعتراض دسته جمعی گروهی بود که به کاخ دادگستری مراجعه و به اعدام فردی به نام «ر..» در رفسنجان اعتراض می کردند . فرد دیگری هم که همراه این مرد دستگیر شده بود در معرض اعدام یا قطع ید بود (به ادعای این معترضان) .
جناب کورش کاکوان و بنده از کمیسیون حقوق بشر کانون وکلا و آقای ابریشمی از طرف مرحوم اسد الله مبشری وزیر وقت دادگستری ، ماموریت بازرسی گرفتیم . آن مرحوم به ما ابلاغ داد . قبل از حرکت ، نمی دانم چرا، گفتم ابلاغی هم از آقای هادوی دادستان انقلاب بگیریم .
دوستان لزومی برای این کار نمی دیدند اما من اصرار کردم . آقای قرنی قاضی دادگستری (برادر تیمسار شهید قرنی) که رابط وزارت دادگستری و دادستانی انقلاب بود، شاید ظرف یک ساعت این ابلاغ را گرفت و آورد . در آن روزها کارها خیلی سریع و بی دردسر انجام می شد . اصرار من به گرفتن این ابلاغ صرفاً غریزی بود نه بر مبنای استدلال، اما آنچه بعداً به اصطلاح کار ما را راه انداخت همین ابلاغ بود و بدون آن معلوم نبود مأموریتمان – و شاید سرنوشت خودمان- چه می شد ! .
با هواپیما به کرمان رفتیم و شب را در این شهر گذراندیم . صبح روز بعد- پس از دیدن و شنیدن ماجرایی که شرح دادم- با یک جیپ آهوی بیابان عازم رفسنجان شدیم. علاوه بر راننده ، جوانی بسیار مودب و صمیمی از کمیته کرمان همراهیمان کرد . گمان می کنم تفنگ ژ3 یا کلاشنیکوف داشت .
وقتی به رفسنجان رسیدیم ما را مستقیماً به مسجد هدایت کردند که آقایی در آن به سخنرانی مشغول بود . به محض نشستن متوجه شدم موضوع سخنرانی ، اعدام «ر..» و آمدن ما به رفسنجان است . به دوستان پیشنهاد کردم برویم . پذیرفتند و از مسجد خارج شدیم . صدای جمعیت را می شنیدیم که شعار می دادند: " «ر..» قاتل بود، اعدامش عادل بود" ! .
روحانی کوچک اندام، خوشرو و بسیار مهربانی که متاسفانه اسمش را به یاد ندارم ما را در بهداری اسکان داد . جای تمیز و خوبی بود .
پس از پایان سخنرانی آن آقا به دفترش در مسجد رفتیم . رفسنجان دادگاه صلح مستقلی داشت و رئیس آن که مردی خنده رو و مودب بود به دیدن ما آمد . توضیح داد که آقای «ر..» و فرد همراهش درست روز 22 بهمن به بانک حمله کرده بودند . حال آنکه شهر از حدود یک ماه پیش از پیروزی انقلاب در اختیار مردم بود و انقلابیون اعلام کرده بودند هیچ کس حق تعرض به بانکها و ادارات دولتی را ندارد .
دو مهاجم با پولهایی که برداشته بودند بیرون می آیند و با مردمی که از ماجرا آگاه شده و برای کمک به کارمندان بانک آمده بودند مواجه می شوند .
«ر..» بعد از چند بار تهدید شلیک می کند و یک مرد جوان را می کشد .
حاکم شرع – همان آقایی که مشغول سخنرانی در مسجد بود – او را محاکمه و محکوم به قصاص می کند . حکم قصاص به وسیله پدر مقتول با شلیک سلاح کمری اجرا می شود .
همراه و همدست «ر..» را زندانی می کنند تا بعداً به وضع او رسیدگی شود .
نفهمیدیم داستان اعدام و قطع ید از کجا آمده بود . اما به هر حال سفر ما باعث شد که هیچ یک از این دو واقعه – اگر هم واقعیتی در مورد آن وجود داشت – اتفاق نیفتاد .
به اتکاء ابلاغ آقای هادوی توانستیم پرونده را که عبارت از چند برگ کوچک دستنوشته بود ببینیم . ماجرا همانگونه که به ما گفته شده بود اتفاق افتاده بود .
ادامه دارد . . .